انتظار یعنی اقدام امیدوارانه و اقدامی همراه با امید به آینده ای روشن.برخی سعی کرده اند انتظار را به به انفعال تاویل کنند و واژه اقدام را از این تعریف بگیرند و آن را سکوت در مقابل گناه و ظلم تعبیر کنند و این کار را کمک به امام منتظَر میدانند و دست روی دست گذاشته و به وظایف اجتماعی خود عمل نکرده و با امر به معروف در جامعه مخالفت کرده به این بهانه که مقابله با ظلم تنها به عهده اوست و این یک دیدگاه اباحه گرایانه است .و برخی انتظار را مبدل به اعمال عبادی و اخلاقی کرده اند و منتظران را جماعتی می شناسند که از امام طی می کنند کاری به کار خلق روزگار و آفت هایی که به جان دیگر مسلمانان افتاده و نظام سیاسی واجتماعی ودسیسه های دشمنان ندارند این منتهای انفعال است.
انتظار از مقوله عمل است و نه امل و تاویل آن به به انفعال نادیده گرفتن و نفهمیدن قیام حضرت مهدی (عج)
می باشد در رویکرد انتظار منغعلانه امام زمان را در صبح های جمعه وشب های چهار شنبه می شناسد . امام زمان انسان خوبی است که هر وقت به مشکلی برخورد میکند دعای عهدی میخواند و از او کمک می گیرند ورابطه کاملا یک طرفه دارد. یعنی فقط انها از امام زمان استفاده میکنند و امام زمان استفاده ای از آنها نمیکند.
نگاه منتظر حقیقی بایستی یک نگاه عملی باشد نه صرفا یک حالت درونی وروانی و خیالی و توهمی یک منتظر حقیقی بایستی در راستای آرمان های امام خویش قدم بردارد وبا تلاش خود در ایجاد جامعه ارمانی تلاش کنند و به همین علت است که امام رضا می فرمایدانتظار فرج جزو فرج است این چنین انقلاب عظیمی باید از درون جان جهانیان سرچشمه بگیرد بنابراین تا بشر به کمال نرسد و برای پذیرفتن حق آماده نگردد مهدی (عج) نخواهد آمد حضرت قرار نیست بر پایه اعجاز حکومت کند او میخواهد تمام اختلافات قومی ونژادی را برطرف کند و یک حکومت واحد ایجاد نماید و برای این کار بایستی مردم آماده باشند و زمینه را در خود ایجاد نمایند در روایات اسلامی سخن از گروهی است که به محض ظهور امام به آن حضرت ملحق می شوند بدیهی است که این گروه یک دفعه که خلق نشده است و در حین اشاعه و رواج ظلم و فشار زمینه های مناسبی وجود دارد که چنین گروه زبده ای را پرورش میدهد
یک منتظر بایستی به تکالیف فردی و اجتماعی خود عمل کرده و با نارضایتی از وضع موجود در بهبود وضع امید داشته باشد چنین انتظاری سازنده و تعهد آور وتحرک آفرین است .
یک منتظر حقیقی بایستی رابطه خودش را با خدای خودش اصلاح نماید زیرا که مولایمان میفرماید من اصلح ما بینه و بین الله اصلح الله ما بینه و بین الناس. ریشه تمام اصلاحات اجتماعی و سیاسی اصلاح نفس است. و مهمترین وظیفه یک منتظر اصلاح نفس خویش است .
منی که نمیتوانم از تعلقاتم از هواهای نفسم بگذرم و برای رسیدن به آن عشق والا حاضر نیستم از عشق های کوچک عبور کنم منی که دنیا مرا فریفته و هنوز در بدیهیات مانده ام چگونه دم از یاری امام زمان میزنم؟ بایستی روی خودم کار کنم . آمده است که در حدود 200-300 سال پیش تعداد کثیری از علمای لبنان جلسه گذاشتند که چرا امام نمیاید. آنها گفتند که ما خودمان را میشناسیم و گناه نکردیم .تصمیم گرفتند با تقواترین خود را به مسجد کوفه بفرستند تا اعتکاف کند تا شاید امام را ملاقات و علت عدم ظهور را بپرسند وقتی آن شخص از نجف خارج شد به صورت مکاشفه دید که گویا وارد شهری شد که امام زمان در آنجا قرار دارند از مردم آنجا می پرسند که خانه امام کجاست خدمت امام میرسد امام به او میگوید اراده ما بر آن قرار گرفته تو با فلانی ازدواج کنی او هم قبول میکند شب فردی به درب خانه اش می رود و میگوید امام فرمود میخواهیم قیام کنیم او گفت که من زن دارم فردا می آیم آن فرد دوباره امد و گفت که امام می فرمایند همین الان. ان مرد گفت نمی آیم. بعد از حالت مکاشفه خارج شد به نزد دوستانش رفت و ماجرا را تعریف کرد. در نتیجه تعلقات دنیوی ما نمی گذارد که ما مطیع محض امام و نائب او باشیم.ما بایستی اصلاح نفس کنیم بایستی دل را یک دله و یکسره کنیم نمی توانیم هم دنیا را بخواهیم هم خدا را. امام حسین (ع) می فرمایند که الناس عبید الدنیا و الدین لعق على السنتهم ما گرفتار تناقضاتی در رفتارهایمان در زندگیمان هستیم تا زمانی که انسان تناقض دین و دنیا و یا خر و خرما را برای خودش حل نکرده باشد نمیتواند یک دله و یکسره باشد بایستی کاری کنیم که یک طرح جامع داشته باشیم و دوستی و دشمنی خنده ها و گریه ها نشست و برخاست ها و رفت و امدها در ان طرح جامع به هم گره بخورد. حتی ان تکون اعمالی و اورادی وردا واحدا در این صورت است که ما می توانیم منتظر یک اتفاق بزرگ باشیم.
اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر یه خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهر کنند. حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره».
هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو - سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد: «خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.»
اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند. انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد.
آتش که به سرش رسید، گفت: «خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم»
به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟» حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت. زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. دو ساعت بعد، از همان مسیر برمی گشتیم، که دیدیم سه – چهر نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته اند. حسین گفت:« وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن. یه چیزی بیاد وسطشون، همه با هم تلف می شن. همون یکی بس نبود؟»
نزدیکشان ترمز زدم. یکی شان باند شد و گفت:«حسین آقا! جمعش کردیما» . حسین گفت:«چی چی رو جمع کردین؟» طرف گفت: «همه ی هیکلش شد همین یه گونی». فهمیدیم، جنازه ی همان شهید را می گوید که دوساعت قبل داخل نفربر سوخت. دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند. حسین آقا، از موتور پیاده شده و گفت: جا بدید ما هم بشینیم، با هم بخونیم. ایشالا مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم
2 خاطره از شهید همت و یک نکته
1 . یک روز خیلی ناگهانی به ابراهیم گفتم: «به خاطر این چشم ها هم که شده بالاخره یک روز شهید می شی!»چشم هایش درخشید و پرسید: «چرا؟» یک دفعه از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن!» می خواستم بحث را عوض کنم اما نمی شد. چیزی قلمبه شده بود و راه گلویم را بسته بود.آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال! چون این چشم ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده و اشک های زیادی ریخته!»
به نقل از همشر ایشان
2 . گونی های نان خشک را کنار انبار چیده بودیم.وقت حاجی فهمید،خیلی عصبانی شد.پرید به ما که:دیگه چی؟نان خشک معنی ندارد.از همان موقع،دستور داد تا این گونی ها خالی نشده،کسی حق ندارد نان بپزد و بهبچه ها بدهد.تا مدت ها مو قع ناهار و شام ،گونی ها رو وسط سفره خالی میکردیم و نان های سالم تر را جدا میکردیم و میخوردیم
داخل اتوبوس نشسته بودم. از دوستم پرسیدم شهید همت رو میشناسی؟؟؟ گفت: همون اتوبانه؟؟؟ آره چند بار از اونجا رد شدم...!!! گفتم : ازش چی میدونی...؟؟؟ لبخند زد و گفت: اینکه مسیر ما واسه رسیدن به خونه مادربزرگمه...!!! شهیده دیگه اسمشونو رو همه اتوبانها و کوچه ها گذاشتن... . همه میشناسن دیگه...!!! سرمو انداختم پایین و ساکت شدم... دلم سوخت و زیر لب گفتم : اون که مردم میشناسن مسیر خونه مادر بزرگه نه شهید همت و شهید همت هااا... . شهید همت اسم یه راه نیست جهت راهه...!!!
ای شهدا شرمنده ایم.. بعد از شما دیگر شهرمان بوی خدا نمی دهد...!! خیابان هایمان را به نام شما زینت دادیم..ولــــــــی...!!! آنقدر خیابان ها پر شده از دختران بزک کرده و پسران شبیه دختران... که دیگر یاذمان رفته رشادت های شما را..!!شهید همت یادت هست که در وصیت نامه ات نوشتی... مجالس روضه را ترک نکنید.. ولی وقتی هر پنجشنبه میریم جلسات هفتگی روضه... بعضی ها به ما میگن شما افسرده هستید... بعضی ها به ما میگن شما عقب افتاده اید از دنیا..!!امـــــــــــا..!! وقتی چند کوچه پایین تر وقتی صدای ساز و آواز و رقص میاد... میگویند اینها جوانند..!!بگذارید جوانی بکنند..!!
یکی از بچه ها جلو آمد و گفت : حاجـی ابراهیـم رو زدن!
تیر خــورده تو گلوش!
رنگ از چهره ام پرید، سریع خودم رو به سنگر امدادگــر رساندم.
تقریبا بی هـوش بود، خون زیادی ازش رفته بود اما گلـوله به جای
حساسـی نخورده بود !
پرسیدم چطور ابراهیم رو زدن ؟
گفت : برای نحوه حملـه به تپه ای که دشمن شدیدا روی آن مقاومت می کــرد به هیچ نتیجه ای نرسیدیم
همون موقع ابراهیم جلو رفت و رو به سمتِ دشمــن با صدای بلنــد اذان گفت (!)
با تعجب دیدم صدای تیراندازی عراقــی ها قطع شد آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد !
از این حرکت بچه گــانه او تعجب کردم !
ساعتــی بعد علت کار او را فهمیدم ، زمانــی که هجــده نفر از نیروهای عراقــی به سمت ما آمدندو خودشان را تسلیم کردند (!)
یکی از آنها فــرمــانده بود، میگفت:به ما گفته بودن ایرانــی ها مجوس و آتش پرست هستند
اما وقتــی موذن شما اذان گفت بدن ما به لــرزه در آمد ، یکباره یاد کــربلا افتادیم
برای همین بقیه نیروها رو به عقب فرستادیم ، الان تپه خالی شده!
دو خاطره از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی
1. خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست وپنجه نرم می کردیم. فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد. یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد. بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها راببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به اش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه.
2. سربازیش را باید داخل خانه ی سرهنگ میگذراند وقتی وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد پا به فرار گذاشت و به پادگان برگشت. جریمه اش تمیز کردن تمام دستشویی های پادگان بود. میگفت: تا پایان خدمت حاضرم جریمه شوم ولی دوباره به آن خانه برنگردم