2 خاطره از شهید همت و یک نکته
1 . یک روز خیلی ناگهانی به ابراهیم گفتم: «به خاطر این چشم ها هم که شده بالاخره یک روز شهید می شی!»چشم هایش درخشید و پرسید: «چرا؟» یک دفعه از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن!» می خواستم بحث را عوض کنم اما نمی شد. چیزی قلمبه شده بود و راه گلویم را بسته بود.آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال! چون این چشم ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده و اشک های زیادی ریخته!»
به نقل از همشر ایشان
2 . گونی های نان خشک را کنار انبار چیده بودیم.وقت حاجی فهمید،خیلی عصبانی شد.پرید به ما که:دیگه چی؟نان خشک معنی ندارد.از همان موقع،دستور داد تا این گونی ها خالی نشده،کسی حق ندارد نان بپزد و بهبچه ها بدهد.تا مدت ها مو قع ناهار و شام ،گونی ها رو وسط سفره خالی میکردیم و نان های سالم تر را جدا میکردیم و میخوردیم
داخل اتوبوس نشسته بودم. از دوستم پرسیدم شهید همت رو میشناسی؟؟؟ گفت: همون اتوبانه؟؟؟ آره چند بار از اونجا رد شدم...!!! گفتم : ازش چی میدونی...؟؟؟ لبخند زد و گفت: اینکه مسیر ما واسه رسیدن به خونه مادربزرگمه...!!! شهیده دیگه اسمشونو رو همه اتوبانها و کوچه ها گذاشتن... . همه میشناسن دیگه...!!! سرمو انداختم پایین و ساکت شدم... دلم سوخت و زیر لب گفتم : اون که مردم میشناسن مسیر خونه مادر بزرگه نه شهید همت و شهید همت هااا... . شهید همت اسم یه راه نیست جهت راهه...!!!
ای شهدا شرمنده ایم.. بعد از شما دیگر شهرمان بوی خدا نمی دهد...!! خیابان هایمان را به نام شما زینت دادیم..ولــــــــی...!!! آنقدر خیابان ها پر شده از دختران بزک کرده و پسران شبیه دختران... که دیگر یاذمان رفته رشادت های شما را..!!شهید همت یادت هست که در وصیت نامه ات نوشتی... مجالس روضه را ترک نکنید.. ولی وقتی هر پنجشنبه میریم جلسات هفتگی روضه... بعضی ها به ما میگن شما افسرده هستید... بعضی ها به ما میگن شما عقب افتاده اید از دنیا..!!امـــــــــــا..!! وقتی چند کوچه پایین تر وقتی صدای ساز و آواز و رقص میاد... میگویند اینها جوانند..!!بگذارید جوانی بکنند..!!