یکی از بچه ها جلو آمد و گفت : حاجـی ابراهیـم رو زدن!
تیر خــورده تو گلوش!
رنگ از چهره ام پرید، سریع خودم رو به سنگر امدادگــر رساندم.
تقریبا بی هـوش بود، خون زیادی ازش رفته بود اما گلـوله به جای
حساسـی نخورده بود !
پرسیدم چطور ابراهیم رو زدن ؟
گفت : برای نحوه حملـه به تپه ای که دشمن شدیدا روی آن مقاومت می کــرد به هیچ نتیجه ای نرسیدیم
همون موقع ابراهیم جلو رفت و رو به سمتِ دشمــن با صدای بلنــد اذان گفت (!)
با تعجب دیدم صدای تیراندازی عراقــی ها قطع شد آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد !
از این حرکت بچه گــانه او تعجب کردم !
ساعتــی بعد علت کار او را فهمیدم ، زمانــی که هجــده نفر از نیروهای عراقــی به سمت ما آمدندو خودشان را تسلیم کردند (!)
یکی از آنها فــرمــانده بود، میگفت:به ما گفته بودن ایرانــی ها مجوس و آتش پرست هستند
اما وقتــی موذن شما اذان گفت بدن ما به لــرزه در آمد ، یکباره یاد کــربلا افتادیم
برای همین بقیه نیروها رو به عقب فرستادیم ، الان تپه خالی شده!